به این آدرس بروید:
IDPay.ir/faramesh/shop
به این آدرس بروید:
IDPay.ir/faramesh/shop
آیا از این داستان ها و شعر ها بزارم؟
تو نظرات بگید
حضرت موسی(علیهالسلام) یكی از پیامبران اولوالعزم است، كه نام مباركش صد و سی و شش بار، در سی و چهار سوره قرآن مجید آمده است.[۱]
موسی در لغت قبطیان[۲] از دو جزء تشكیل شده، یكی «مو» به معنای آب و دیگری «سی» به معنای درخت، چون صندوق وی در كنار درختی در داخل آب به دست آمد، او را موسی(علیهالسلام) نامیدند.[۳]
وی سه هزار و هفتصد و چهل و هشت سال بعد از هبوط آدم(علیهالسلام) متولد شد و نسبش با شش واسطه به حضرت ابراهیم(علیهالسلام) میرسد.
به این ترتیب: «موسی بن عمران بن یصهر بن قاهت بن[۴] لاوی بن یعقوب بن ابراهیم و نام مادرش «یوكابد»[۵] است.
موسی(علیهالسلام) پانصد سال بعد از حضرت ابراهیم(علیهالسلام) ظهور كرد و لقب «كلیم الله» به خود گرفت، چون خداوند بدون واسطه، با او سخن گفت.
پس از آنكه حضرت موسی(علیهالسلام) از جانب خدا مأمور شد، به جانب كوه طور روان شود و از فراز كوه سرزمینهای مقدس فلسطین بنگرد، در همانجا در سن دویست و چهل سالگی وفات یافت،[۶] و بر فراز تل سرخ رنگی در آن ناحیه (كه فسجه نام داشت) به خاك سپرده شد. [۷]
سرگذشت حضرت موسی(علیهالسلام)
داستان زندگی پرفراز و نشیب موسی(علیهالسلام) را میتوان به پنج دوره خلاصه نمود:
۱ـ دوران ولادت و كودكی و پرورش او در كاخ فرعون.
۲ـ دوران هجرت او از مصر به مدین و زندگی او در كنار حضرت شعیب(علیهالسلام)
۳ـ دوران نبوت و پیامبری و بازگشت وی به مصر برای مبارزه با فرعون.
۴ـ دوران هلاكت فرعون و ورود موسی(علیهالسلام) به بیت المقدس.
۵ـ دوران درگیریهای موسی(علیهالسلام) با بنی اسرائیل.
دوره اول
پادشاه عصر حضرت موسی(علیهالسلام) و خواب او
حضرت موسی(علیهالسلام) در زمان سلطنت «رامسیس یا رعمسیس»،[۸] در شهر مصر متولد شد. رامسیس شبی در عالم خواب دید، آتشی از طرف شام «بیت المقدس» شعله ور شد و زبان كشید و به طرف سرزمین مصر امد و به خانههای قبطیان افتاد و همه آنها را سوزانید. سپس كاخها و باغات آنها را فراگرفته و همه را نابود كرد، ولی به خانههای سبطیان (كه موسی و بنی اسرائیل از آنها بودند) آسیبی نرساند!
فرعون در حالی كه بسیار وحشت زده شده بود، از خواب بیدار شد و در غم و اندوه فرو رفت، ساحران و كاهنان و معبرین را به حضور طلبید و از آنها خواست كه خواب وی را تعبیر كنند. كاهنان و دانشمندان تعبیر خواب، گفتند: «به زودی نوزادی از بنی اسرائیل– سبطیان – به دنیا میآید كه تو و یارانت را به هلاكت میكشاند» و سپس شب انعقاد آن نطفه را برای پادشاه معین كردند.
رامسیس (فرعون) پس از مشورت با مشاوران و درباریان و كاهنان دو تصمیم گرفت:
اول: دستور داد تا آن شبی را كه معبرین معین كرده بودند، كه این شب، آن نطفه در رحم مادر قرار خواهد گرفت، هیچ زنی با مردی هم بالین نشود و زنان را از مردان جدا كنند، تا از این طریق از تكوین نطفه چنان انسان معهود جلوگیری شود. این دستور رامسیس به همه جای كشور اعلام شد، كنترل شدیدی در شهر به وجود آمد و مردان بنی اسرائیل (قبیله سبطیان) را از شهر بیرون برده و زنان در شهر ماندند و هیچ زنی جرأت نداشت با شوهر خود تماس بگیرد.
«آسیه» زن رامسیس، چون از سبطیان بود، رامسیس به او شك كرد كه نكند این مولود از آسیه بوده باشد، لذا در آن شب نزد وی ماند.
عمران پدر موسی(علیهالسلام) در آن شب نوبت نگهبانیش در كنار كاخ بود.[۹] نیمههای شب همسرش «یوكابد» كه از او دور بود، به هوس افتاد و به نزد شوهر آمد و مخفیانه در كناری با او همبستر شد و نطفه حضرت موسی(علیهالسلام) منعقد گردید.
عمران به همسرش گفت: «مثل اینكه تقدیر الهی این بود، كه آن كودك موعود ازما پدید آید، این راز را پنهان دار و در پوشیدن آن بكوش كه وضع بسیار خطرناك است». یوكابد با شتاب و نگرانی از كنار شوهر دور شد و در پوشاندن راز، كوشش بسیار كرد.
دوم: دستور دیگر رامسیس (فرعون) این بود، كه همه مأموران و قابلههای قبیله قبطیان در میان بنی اسرائیل مراقب باشند و زنان باردار را زیر نظر بگیرند، هرگاه پسری از آنها به دنیا آمد، بیدرنگ سر از بدن او جدا كنند و او را بكشند و اگر دختر باشد، برای گسترش فساد و كنیزی نگهدارند.
به دنبال این دستور، جلادان خون آشام حكومت فرعون، به جان مردم افتادند، تمام زنان باردار را تحت مراقبت شدید قرار دادند، قابلهها از هر سو زنان را كنترل میكردند، در این گیر و دار، هفتاد هزار نوزاد پسر را كشتند. آمار كشته شدهها بقدری زیاد شد، كه سران و بزرگان قبیله «قبط» نزد فرعون آمده و به او گفتند: در پیرمردان بنی اسرائیل (قبیله سبطیان)مرگ و میر افتاده و تو نیز بچههای آنها را میكشی، بنابر این، در آینده ما خودمان باید كار كنیم و كسی برای خدمت كردن به ما باقی نمیماند.
از این رو فرعون دستور داد كه: یكسال در میان، پسران را بكشند تا تمامی پسران بنی اسرائیل نابود نگردند. در سالی كه قرار بود، پسران بنی اسرائیل كشته نشود، هارون (علیهالسلام) برادر موسی(علیهالسلام) متولد شد و كسی متعرض او نشد و او در دامن پدر و مادر خویش تربیت یافت، ولی تولد موسی(علیهالسلام) در سالی واقع شد كه كودكان را در آن سال سر می بریدند.[۱۰]
ولادت حضرت موسی(علیه السلام) در سختترین شرایط
زمان ولادت موسی(علیهالسلام) هرچه نزدیكتر میشد، مادر موسی(علیه السلام) نگرانتر میشد و همواره در این فكر بود كه چگونه پسرش را از دست جلادان فرعون (رامسیس) حفظ كند. طبق خوابی كه رامسیس دیده بود و از آینده حكومت خود نگران گشته بود، برای زنان بادار مأموران و قابلههایی از قبطیان گمارده و آنان را تحت نظر نگه میداشت. قابلهای نیز مراقب «یوكابد» بود، چون درد مخاض «یوكابد» فرا رسید و موسی(علیهالسلام) قدم به عرصه گیتی نهاد، نور مخصوصی از چهره موسی(علیهالسلام) درخشید كه بدن قابله به لرزه افتاد و برقی از محبت موسی(علیهالسلام) در اعماق قلب قابله فرو نشست و تمام زوایای دلش را روشن ساخت.
زن قابله خطاب به مادر موسی (علیهالسلام) گفت: من در نظر داشتم ماجرای تولد این نوزاد را به دستگاه حكومت خبر دهم تا جلادان وی را به قتل رسانند و من از این طریق جایزه بگیرم، ولی چه كنم محبت این نوزاد به قدری بر قلبم چیره شد، كه حتی راضی نیستم مویی از سر او كم گردد، با دقت از او محافظت كن، هر چند فكر میكنم كه دشمن نهایی ما همین نوزاد باشد!
قابله از خانه مادر موسی(علیهالسلام) بیرون آمد، بعضی از جاسوسان حكومت او را دیدند و از او راجع به ماجرای خانه پرسیدند او گفت: خونی بیش نبود و بچه نداشت، شما نگران این خانه نباشید... مأموران برای تحقیق ببیشتر وارد خانه شدند، با دیدن آنها، «كلثم»[۱۱] خواهر موسی (علیهالسلام) آمدن مأموران را به اطلاع مادر رسانید.
یوكابد دستپاچه شد كه چه كند، در این میان از شدت وحشت، بیدرنگ این مادر بیچاره و مضطرب، نوزاد را در پارچهای پیچید و در تنور انداخت. چون مأموران وارد خانه شدند، در آنجا جز تنور آتش،چیزی ندیدند و پس از تحقیقات مختصر خانه را ترك گفتند، مادر موسی(علیهالسلام) با دستپاچگی و نگرانی تمام به سراغ تنور آمد و به كودك نگریست، مشاهده كرد موسی (علیهالسلام) در دل آتش هیچ آسیبی ندیده و خداوند آتش را برای موسی (علیهالسلام) خنك و گوارا كرده است.
وی را با كمال سلامتی از تنور بیرون آورد. ولی با این وضع، قلب «یوكابد» از خطر دشمن سر سخت و بیرحم آرام نمیگرفت و هر لحظه در انتظار آسیب خطرناك بود، چرا كه یك بار صدای گریه نوزاد كافی بود كه جاسوسان را مطلع سازد.
یوكابد متوجه خدا شد و از خداوند خواست راه چارهای پیش روی او بگشاید. خداوند با الهام خود به مادر موسی(علیهالسلام) او را از نگرانی حفظ كرد، به وی الهام فرمود: «به او شیر بده و هنگامی كه بر او ترسیدی، وی را به دریای نیل بیفكن و نترس و غمگین مباش، كه ما او را به تو باز میگردانیم و او را از رسولان قرار میدهیم.»[۱۲]
موسی(علیهالسلام) سه ماه مخفیانه پس از ولادت، در دامان مادر زندگی كرد و مادر به او شیر داد، آنگاه كه مادرش بیمناك شد، مبادا راز او فاش شود، طبق الهام الهی تصمیم گرفت، كودكش را به دریا بیافكند. به طور محرمانه به سراغ یك نجار مصری كه از قبطیان و طرفداران فرعون بود آمد و از او خواست صندوقی با مشخصات مخصوص بسازد.
نجار گفت: صندوق با این ویژگی برای چیست؟ «یوكابد» كه زبانش به دروغ عادت نكرده بود، حقیقت امر را فاش ساخت، گفت: من از بنی اسرائیلم، نوزاد پسری دارم، میخواهم نوزادم را در آن مخفی كنم.
نجار تا این سخن را شنید، برای رسیدن به جایزه فرعون و ادای وظیفه میهنی و خوش خدمتی به دستگاه ستمگر، به سراغ مأموران و جلادان آمد تا آنان را از تولد موسی(علیهالسلام) با خبر كند، ولی آن چنان وحشتی عظیم بر قلبش مسلط شد، كه زبانش از سخن گفتن باز ایستاد، میخواست با اشاره دست، مطلب را بازگو كند، مأمورین از حركات او چنین برداشت كردند كه یك آدم مسخره كننده است، او را زدند و از آنجا بیرون نمودند.
نجار چون حضور مأموران را ترك كرد، حال عادی خویش را بازیافت و دوباره به پیش مأموران آمد، تا همان كند كه نخست تصمیم داشت، ولی خداوند عالم، وی را به همان كیفر قبلی دچار ساخت و برای بار سوم این موضوع تكرار شد، او وقتی به حال عادی بازگشت، فهمید كه در این موضوع، یك راز الهی نهفته است، صندوق را ساخت و به مادر موسی (علیهالسلام) تحویل داد.[۱۳]
افكندن موسی(علیهالسلام) به رود نیل[۱۴]
مادر موسی(علیهالسلام) طبق فرمان الهی، وی را در صندوق گذاشته و صبحگاهان هنگامی كه خلوت بود، كنار رود نیل آمد و صندوق را به رود نیل انداخت، امواج خروشان نیل، صندوق را به زودی از ساحل دور كرد، مادر در كنار آب ایستاده بود و این منظره را تماشا می نمود.
در یك لحظه احساس كرد قلبش از او جدا شده و روی امواج حركت میكند، اگر لطف الهی با خطاب (نترس و محزون نباش، ما موسی(علیهالسلام) را به تو برمیگردانیم).[۱۵] قلب او را آرام نكرده بود، فریاد میكشید و همه چیز فاش میشد، هیچ كس نمیتواند دقیقا حالت این مادر را در آن لحظات حساس ترسیم كند.
ولی آن شاعره فارسی زبان، تا حدودی این صحنه را در اشعار زیبا و باروحش مجسم ساخته است، آنجا كه میگوید:
مادر موسی چو موسی را به نیل در فكند از گفته رب جلیل
خود ز ساحل كرد با حسرت نگاه گفت كای فرزند خرد بی گناه
گر فراموشت كند لطف خدای چون زهی زین كشتی بی ناخدای
وحی آمد كاین چه فكر باطل است رهرو ما اینك اندر منزل است
ما گرفتیم آنچه را انداختی دست حق را دیدی و نشناختی
سطح آب از گاهوارش خوشتر است دایهاش سیلاب و موجش مادر است
رودها نه از خود طغیان میكنند آنچه میگوییم ما آن میكنند!
ما به دریا حكم طوفان میدهیم ما به سیل و موج فرمان میدهیم
نقش هستی نقشی از ایوان ما است خاك و باد و آب سرگردان ما است
به كه برگردی به ما بسپاریش كی تو از ما دوستر میداریش؟![۱۶]
رامسیس كاخ مجللی در كنار رود نیل داشت، آن روز با همسرش آسیه،[۱۷] در كنار كاخ كه مشرف بر رود نیل بود ایستاده بودند، آنها ناگهان چشمشان به صندوقچهای افتاد كه امواج رودخانه او را به بالا و پایین میبرد. چیزی نگذشت كه صندوق حامل طفل در كنار كاخ آنها و در لا به لای شاخههای درختان از حركت باز ایستاد.
رامسیس (فرعون) دستور داد: مأمورین فوراً به سراغ صندوق بروند و آن را از آب بگیرند، تا ببیند در آن چیست؟ صندوق را نزد فرعون آوردند، دیگران نتوانستند در آن را بگشایند. آری میبایست در صندوق نجات موسی (علیهالسلام) به دست خود فرعون گشوده شود، فرعون درب آن را گشود هنگامی كه چشم همسر فرعون به كودك داخل آن صندوق كه موسی (علیه السلام) بود، افتاد خداوند علاقه و محبت موسی(علیهالسلام) را در دلش افكند و هنگامی كه آب دهان این نوزاد مایه شفای بیمار شد،[۱۸] این محبت فزونی گرفت.
اما فرعون تا چشمش به او افتاد خشمگین شد و گفت: چرا این پسر كشته نشده است؟ تصمیم گرفت آن نوزاد را به قتل برساند، و «هامان» وزیر مشاور فرعون همراه با اطرافیان حكومت نیز درخواست میكردند كه این كودك مانند نوزادان دیگر به قتل رسد، همسرش آسیه كه در كنار او بود، با بكار بردن انواع شیوهها، از جمله اینكه این نوزاد باعث شفای دخترشان شده، از كشتن موسی(علیهالسلام) جلوگیری نمود و پیشنهاد كرد تا آن طفل را به فرزندی قبول نموده و برایش دایهای انتخاب نماید. زیرا كه از نعمت داشتن پسر محروم بودند.
فرعون سخن آسیه را پذیرفت و مقدم موسی(علیهالسلام) را گرامی داشت. اما مادر موسی(علیهالسلام) وقتی وی را در رود نیل انداخت، خواهر موسی (علیهالسلام) را فرستاد تا كسب خبر كند، خواهر دید كودك از آب گرفته و داخل خانه فرعون برده شد. مادرش را از این جریان باخبر ساخت.
مادر(علیهالسلام) با این خبر از بیم و ناراحتی هوش از سرش پرید و تنها قلبش برای موسی(علیهالسلام) می تپید، نه چیز دیگر، از فرط نگرانی نزدیك بود راز خود را فاش سازد، ولی خداوند دل او را ثابت نگه داشت و وی را در زمره مؤمنین قرار داد، كه به وعده الهی در بازگرداندن موسی(علیهالسلام) به سوی او اطمینان داشته باشد.
طولی نكشید كه احساس كردند نوزاد گرسنه است و نیاز به شیر دارد، به دستور فرعون مأمورین به جستجوی پیدا كردن دایه رفتند، چندین دایه آوردند، ولی نوزاد، پستان هیچ یك از آنان را نگرفت. كودك لحظه به لحظه گرسنهتر و بیتاب تر میشود، پی در پی گریه میكند و سر و صدای او در درون كاخ فرعون میپیچید و قلب آسیه همسر فرعون را به لرزه درمیآورد. مأمورین بر تلاش خود میافزایند.
ناگهان در فاصله نه چندان دور، به دختری برخورد میكنند كه میگوید: من زنی از بنی اسرائیل را میشناسم، كه پستانی پر شیر و قلبی پر محبت دارد. او نوزاد خود را از دست داده و حاضر است شیر دادن نوزاد كاخ را بر عهده گیرد.
با راهنمایی وی نزد مادر موسی(علیهالسلام) رفتند و او را به كاخ فرعون آوردند، نوزاد را به او دادند.
وی با اشتیاق تمام، پستان او را گرفت، و از شیره جان مادر، جان تازهای پیدا كرد، برق خوشحالی از چشمها جستن كرد، مخصوصاً مأموران خسته و كوفته كه به مقصود خود رسیده بودند، از همه خوشحالتر بودند. همسر فرعون نیز نمیتوانست خوشحالی خود را از این امر كتمان كند. به این ترتیب خداوند به وعدهاش وفا كرد كه به مادر موسی(علیهالسلام) فرموده بود: «ما او را به تو برمیگردانیم».[۱۹]
پس از آن، كودك را به وی سپردند، تا به خانهاش ببرد و به او شیر داده و پرستاری و نگهداری كند.[۲۰] و در خلال این كار، گاه و بیگاه، كودك را به كاخ فرعون میآورد، تا همسر فرعون دیداری از او تازه بنماید.
مادر موسی(علیهالسلام) بعد از دوران شیرخوارگی او را به خانه فرعون آورد و كودك را به آنها سپرد، وی در دامن فرعون و همسرش پرورش یافت.[۲۱]
آنگاه كه موسی(علیهالسلام) به حد رشد و بلوغ رسید و از قدرت جسمانی فوق العادهای برخوردار شد، در یكی از روزها كاخ فرعون را ترك كرده و بیآنكه كسی بداند، به طور ناگهانی وارد شهر شد و در بین مردم عبور میكرد. دید دو نفر گلاویز شدهاند و با یكدیگر مشاجره و كشمكش دارند، یكی از آنها از بنی اسرائیل (قبیله وی و سبطیان) و دیگری از قبطیان (طرفداران فرعون) بود، فرد اسرائیلی از موسی(علیهالسلام) درخواست كمك كرد، از آنجا كه موسی(علیهالسلام) میدانست فرعونیان از طبقه اشرافی هستند و همواره به بنی اسرائیل ستم میكنند به یاری وی شتافت و چنان سیلی بر دشمن او نواخت، كه به زندگی او پایان داد.
موسی(علیهالسلام) از كرده خود پشیمان شد و آن را كاری شیطانی شمرد و از گناهی كه مرتكب شده بود، از خدای خود طلب بخشش كرد و نزدش تضرع و زاری نمود تا توبهاش را بپذیرد و او را یاور تبهكاران قرار ندهد و خداوند او را بخشید و توبهاش را پذیرفت.[۲۲]
زور دوم كه فرا رسید، موسی(علیهالسلام) در حالی كه بیم داشت راز او فاش گردد، به سمت شهر روانه گردید، باز دید یكی از فرعونیان با همان مرد دیروز گلاویز شده و درگیر است، آن مرد مظلوم از موسی(علیهالسلام) استمداد نمود،موسی(علیهالسلام) به طرف او رفت تا از ا و دفاع كرده و از ظلم ظالم جلوگیری كند.
ظالم به وی گفت: «آیا همانگونه كه دیروز شخصی را كشتی، میخواهی مرا هم بكشی، از قرار معلوم تو میخواهی، فقط جباری در روی زمین باشی و نمیخواهی از مصلحان باشی.»[۲۳]
موسی(علیهالسلام) متوجه شد كه ماجرای دیروز افشا شده است و برای اینكه مشكلات بیشتری پیدا نكند كوتاه آمد، ماجرا به فرعون و اطرافیان او رسید و تكرار این عمل را تهدیدی بر وضع خود گرفتند. جلسه مشورتی تشكیل داده و حكم قتل موسی(علیهالسلام) صادر شد.
مردی از نقطه دور دست شهر،[۲۴] (از مركز فرعونیان و كاخ فرعون) اطلاع پیدا كرد. چون از نزدیكان فرعون محسوب میشد و آنچنان با فرعون رابطه داشت كه در این گونه جلسات مشورتی شركت میكرد. آن مرد از وضع جنایات فرعون رنج میبرد و در انتظار این بود كه قیامی بر ضد ا و صورت گیرد و او به این قیام الهی بپیوندد، ظاهراً چشم امید به موسی(علیهالسلام) دوخته بود و در چهره او سیمای یك مرد الهی انقلابی مشاهده میكرد.
به همین دلیل هنگامی كه احساس كرد كه موسی(علیهالسلام) در خطر است، با سرعت خود را به او رسانید و وی را از چنگال خطر نجات داد و گفت: «ای موسی! این جمعیت -فرعون و فرعونیان – برای قتل تو، به مشورت پرداختهاند، بیدرنگ از شهر خارج شو، كه من از خیرخواهان تو هستم.»
موسی(علیهالسلام) این خبر را كاملاً جدی گرفت، به خیرخواهی این مرد با ایمان ارج نهاد و به توصیه او از شهر خارج شد، در حالی كه ترسان بود و هر لحظه در انتظار حادثهای! تمام قلب خود را متوجه پروردگار كرد و از خدای خود میخواست كه او را از شر ستمكاران نجات دهد.[۲۵]
دوره دوم
هجرت حضرت موسی(علیهالسلام) به سوی مدین
موسی(علیهالسلام) تصمیم گرفت: به سوی سرزمین«مدین» كه شهری در جنوب شام و شمال حجاز بود و از قلمرو مصر و حكومت فرعونیان جدا محسوب میشد برود. اما جوانی كه در ناز و نعمت بزرگ شده و به سوی سفری میرود كه در عمرش سابقه نداشته ، نه زاد و توشهای دارد، نه مركب و نه دوست و راهنمایی، و پیوسته از این بیم دارد كه مأموران فرا رسند و او را دستگیر كرده، به قتل رسانند. وضع حالش روشن است.
گرچه سفری طولانی بود و توشه راه سفر را به همراه نداشت، ولی در این راه، یك سرمایه بزرگ همراه داشت وآن سرمایه ایمان و توكل بر خدا ! لذا هنگامی كه رهسپار شهر مدین شد گفت: امیدوارم كه پروردگار مرا به راه راست هدایت كند.[۲۶]
موسی(علیهالسلام) چندین روز در راه بود و سرانجام فاصله بین مصر و مدین را در هشت شبانه روز طی كرد، در این مدت غذای او گیاهان بیابان و برگ درختان بود و بر اثر پیاده روی، پاهایش آبله كرده بود، كم كم دورنمای شهر مدین در افق نمایان شد و موجی از آرامش در قلب او نشست.
نزدیك شهر رسید، گروهی از مردم را در كنار چاهی دید كه از آن چاه با دلو آب میكشیدند و چارپایان خود را سیراب میكردند. در كنار آنها دو دختر را دید كه مراقب گوسفندهای خود هستند و به چاه نزدیك نمیشوند، وضع این دختران با عفت كه در گوشهای ایستادهاند و كسی به داد آنها نمیرسد و یك مشت جوان گردن كلفت، تنها در فكر گوسفندان خویشاند و نوبت به دیگری نمیدهند، نظر موسی(علیهالسلام) را جلب كرد.
نزدیك آن دو آمد و گفت: چرا كنار ایستادهاید؟ چرا گوسفندهای خود را آب نمیدهید؟
دختران گفتند: پدر ما پیرمرد سالخورده و شكستهای است و به جای او، ما گوسفندان را میچرانیم. اكنون بر سر ا ین چاه مردها هستند، در انتظار رفتن آنها هستیم، تا بعد از آنها از چاه آب بكشیم.
موسی(علیهالسلام) از شنیدن این سخن سخت ناراحت شد، چه بیانصاف مردمی هستند كه تمام در فكر خویشند و كمترین حمایتی از مظلوم نمیكنند؟!
جلو آمد و دلو سنگین را گرفت و در چاه افكند و به تنهایی از آن چاه، آب كشید و گوسفندهای آنان را سیراب كرد.
آنگاه موسی(علیهالسلام) از آنجا فاصله گرفت و سپس برای استراحت به سایه درختی رفت. دختران به طور سریع نزد پدر پیر خود كه حضرت شعیب پیامبر(علیهالسلام) بود،[۲۷] بازگشتند و ماجرا را تعریف كردند. شعیب(علیهالسلام) به یكی از دخترانش كه «صفورا» نام داشت گفت: هر چه زودتر به پیش آن جوان برو، و او را به خانه دعوت كن تا از وی پذیرایی كنیم و از این اعمال نیكش قدردانی كنیم.
موسی(علیهالسلام) در زیر سایه درختی نشسته بود، كه صفورا دختر زیبای شعیب (علیهالسلام) رسید، توأم با شرم و حیا خطاب كرد: پدرم تو را میخواهد و قصد دارد از این جوانمردیت سپاسگزاری كند.
موسی(علیهالسلام) در حالی كه شدیداً گرسنه بود و در مدین، غریب و بیكس به نظر میرسید، چارهای ندید، جز اینكه دعوت شعیب(علیهالسلام) را بپذیرد و در كنار دختر او «صفورا» روانه خانه وی گردد، صفورا جلو افتاد، تا به عنوان راهنما، موسی(علیهالسلام) را به خانهاش راهنمایی كند، ولی هوا متغیر بود، باد شدیدی میوزید، احتمال داشت لباس صفورا از اندام او كنار رود، حیا و عفت موسی(علیهالسلام) اجازه نمیداد چنین شود، به دختر گفت: من از جلو میروم، بر سر دوراهیها و چند راهیها مرا راهنمایی كن.
موسی(علیهالسلام) وارد خانه شعیب(علیهالسلام) شد، خانهای كه نور نبوت از آن ساطع است و روحانیت از همه جای آن نمایان، پیرمردی با وقار باموهای سفید در گوشهای نشسته، به موسی(علیهالسلام) خوش آمد گفت.
از كجا میآیی؟ چه كارهای؟ در این شهر چه میكنی؟ هدف و مقصودت چیست؟ چرا تنها هستی؟ و از این گونه سؤالات... .
موسی(علیه السلام) ماجرای خود را برای وی بازگو كرد.
شعیب(علیهالسلام) گفت: نگران نباش! از گزند ستمگران نجات یافتهای و سرزمین ما از قلمرو آنها بیرون است و آنها دسترسی به اینجا ندارند، تو در یك منطقه امن و امان قرار داری، از غربت و تنهایی رنج نبر، همه چیز به لطف خدا حل میشود.
شعیب(علیهالسلام) برای پذیرایی از مهمان تازه وارد طعام آورد، ولی موسی(علیهالسلام) دست به طعام نزد! شعیب(علیهالسلام) گفت: مگر به طعام میل ندارید؟
موسی(علیهالسلام) گفت: چرا ولیكن میترسم، این غذا در برابر عمل و كمك من به دخترانت باشد. این را بدان كه من از اهل بیتی میباشم، كه اعمال اخروی و الهی خود را در برابر تمام مالكیت زمین كه پر از طلا باشد نمیدهیم.
شعیب(علیهالسلام) گفت: نه نگران نباش! از این جهت نیست، بلكه عادت من و اجدادم این است، كه به مهمان احترام میكنیم و برایشان اطعام میدهیم، موسی(علیهالسلام) با شنیدن این جمله مشغول غذا شد.[۲۸]
حضرت موسی علیه السلام در خانه شعیب(علیه السلام) و ازدواج او
«صفورا» توانایی، وقار و جوانمردی موسی(علیهالسلام) را دیده و علاقهمند او شده بود و لذا به پدرش پیشنهاد داد: ای پدر! این جوان را برای نگهداری گوسفندان استخدام كن، زیرا وی فردی نیرومند و درستكار بود. شعیب (علیهالسلام) از دخترش پرسید: توان و قوت این جوان معلوم است كه دلو بزرگ را از چاه كشید، ولی وقار و عفت و امانتش چگونه شناختی؟ صفورا گفت: پدر جان! هنگام آمدنم به خانه، او به من گفت: پشت سر من حركت كن، ما از خانوادهای هستیم كه پشت سر زنان نمینگریم و در هنگام آب كشیدن خیلی مهذّب بود.
شعیب(علیهالسلام) احساس كرد، صفورا به موسی(علیهالسلام) خیلی علاقهمند است، از پیشنهاد دخترش استقبال كرد، رو به موسی(علیهالسلام) نموده، گفت: من میخواهم یكی از دو دخترم را به همسری تو درآورم، به این شرط كه هشت سال برای من كار (چوپانی) كنی و اگر هشت سال به ده سال تكمیل كنی، محبتی كردهای، اما بر تو واجب نیست.
به هر حال من نمیخواهم كار را بر تو مشكل بگیرم و هرگز سختگیری نخواهم كرد و با خیر و نیكی با تو رفتار خواهم نمود. و ان شاءالله به زودی خواهی دید كه من از صالحانم.
موسی(علیهالسلام) درخواست پیرمرد را پذیرفت، به این ترتیب با صفورا ازدواج كرد و با كمال آسایش در مدین ماند و به چوپانی و دامداری پرداخت، و به بندگی خدا ادامه داد تا روزی فرا رسد كه به مصر باز گردد و در فرصت مناسبی، بنیاسرائیل را از یوغ طاغوتیان فرعونی رهایی بخشد.
موسی(علیهالسلام) پس از ده سال سكونت در مدین، در آخرین سال سكونتش روزی به شعیب(علیهالسلام) گفت: من میخواهم به مصر برگردم و از مادر و خویشانم دیدار كنم در این مدت كه در خدمت تو بودم در نزد تو، چه دارم؟[۲۹]
شعیب(علیهالسلام) طبق آن قرار قبلی، آنچه از گوسفندان با آن مشخصات متولد شده بودند، با كمال میل به موسی(علیهالسلام) داد، او اثاث و گوسفندان و اهل و عیال خود را آماده ساخت، تا به سوی مصر حركت كند.
هنگام خروجش به شعیب(علیهالسلام) گفت: یك عصایی به من بده كه او را به دست بگیرم،چندین عصا از پیامبران گذشته در منزل شعیب (علیهالسلام) بود، لذا شعیب(علیه السلام) به وی گفت: برو به آن خانه و یكی از عصاها را برای خودت بردار. موسی(علیه السلام) به آن خانه رفت، ناگاه عصای نوح و ابراهیم(علیهالسلام)[۳۰] به طرف او جهید و در دستش قرار گرفت.
شعیب(علیهالسلام) گفت: آن را به جای خود بگذار و عصای دیگری بردار. موسی (علیهالسلام) آن را سر جای خود نهاد، تا عصای دیگری بر دارد، باز همان عصا به طرف موسی(علیهالسلام) جهید و در دست او قرار گرفت و این حادثه سه بار تكرار شد.
وقتی شعیب(علیهالسلام) آن منظره عجیب را دید، به وی گفت: همان عصا را برای خود بردار، خداوند آن را به تو اختصاص داده است. موسی(علیهالسلام) همان عصا را در دست گرفت. سپس اثاث و متاع زندگی و گوسفندان خود را جمع آوری كرد و بار سفر را بست و به همراه خانوادهاش، مدین را به مقصد سرزمین مصر ترك كرد و قدم در راه گذاشت، راهی كه لازم بود با پیمودن آن در طی شبانه روز به مصر برسد.[۳۱]
دوره سوم
بازگشت موسی(علیهالسلام) به مصر و آغاز رسالت
موسی(علیهالسلام) به هنگام بازگشت، راه را گم كرد و نمیدانست به كدام سمت برود،در هوای تاریك، حیران و سرگردان مانده كه چه كند، در همین حال بود، كه از فاصله دور (از جانب كوه طور) آتشی را دید. به خانوادهاش گفت: شما اینجا بمانید، من آتشی از راه دور میبینم، بدان سو رفته و مقداری از آن را برای روشنایی یا گرما برایتان خواهیم آورد. و یا از كسانی كه آتش را در اختیار دارند راه را سراغ میگیرم، تا ما را بدان راهنمایی كنند.
وقتی موسی(علیهالسلام) به نزدیكی محل آتش رسید ندایی ربانی شنید، كه به وی می فرماید: «ای موسی! من پروردگار توأم، از این رو به جهت ادب و تواضع كفشهایت را بیرون آر، چه این كه تو در سرزمین پاك و مقدسی (طوی) گام نهادهای، ای موسی! تو را برای نبوت و پیامبری برگزیدم و به آنچه به تو وحی میشود گوش فرا ده، به راستی كه من خدایم و خدایی جز من نیست، مرا پرستش نما و نماز را به یاد من به پای دار... .
ای موسی در دست راست چه داری؟ گفت: عصای من است كه بر آن تكیه میزنم و به وسیله آن برای گوسفندانم برگ درختان را میریزم و كارهای دیگری نیز انجام میدهم.
فرمود: ای موسی!ّ آن را بینداز. آن گاه موسی(علیهالسلام) آن را افكند، ناگهان به صورت اژدهایی درآمد و به هر سو شتافت، موسی(علیهالسلام) ترسید و به عقب برگشت و حتی پشت سر خود را نگاه نكرد! به او گفته شد: ای موسی! برگرد آن را بگیر و نترس. ما آن را به صورت نخست آن درخواهیم آورد و دستت را در جیب فرو ببر، هنگامی كه خارج میشود سفید و درخشنده است و بدون عیب و نقص، سپس پروردگارش به او فرمود: با این دو معجزه نزد فرعون برو و رسالت الهی را به وی ابلاغ كن، چه این كه فرعون در سركشی و قدرت طلبی پا از گلیم خود فراتر گذاشته است.»
موسی(علیهالسلام) عرض كرد: «پروردگارا! من از آنها یك نفر را كشتهام، میترسم مرا به قتل برسانند، برادرم هارون زبانش از من فصیحتر است، او را همراه من بفرست، تا یاور من باشد و مرا تصدیق كند، میترسم مرا تكذیب كنند. پروردگارا! به من شرح صدر عنایت كن و كارم را آسان گردان و گره از زبانم باز نما تا مردم سخنم را بپذیرند.»
خداوند با اجابت خواسته وی هر چه را خواسته بود به وی عطا كرد و فرمود:بازوان تو را به وسیله برادرت محكم میكنیم و برای شما سلطه و برتری قرار میدهیم و به بركت آیات ما، بر شما دست نمییابند، شما و پیروانتان پیروزید.[۳۲]
به این ترتیب، موسی(علیهالسلام) به مقام پیامبری رسید، و نخستین ندای وحی در آن شب تاریك و در ان سرزمین مقدس كه با دو معجزه (اژدها شدن عصا وید بیضاء) همراه بود، از خداوند دریافت نمود و مأمور شد برای دعوت فرعون به توحید و خداپرستی به سوی مصر حركت كند.
حضرت موسی(علیهالسلام) به مصر نزدیك شد، خداوند به هارون(علیهالسلام) برادر موسی(علیهالسلام) كه در مصر زندگی میكرد الهام نمود، كه برخیز و به برادرت موسی (علیهالسلام) بپیوند. هارون(علیهالسلام) به استقبال برادر شتافت و كنار دروازه مصر، با موسی(علیهالسلام) ملاقات كرد،همدیگر را در آغوش گرفتند و با هم وارد شهر شدند.
«یوكابد» مادر موسی(علیهالسلام) از آمدن فرزندش آگاه شد، دوید و موسی(علیه السلام) را در بر كشید و بوسید و بویید. حضرت موسی(علیهالسلام) برادرش هارون (علیه السلام) را از نبوت خود آگاه ساخت و سه روز در خانه مادر ماندند و در آنجا با بنی اسرائیل دیدار كرد و مقام پیامبری خود را ابلاغ نموده و به آنها گفت: من از طرف خدا به سوی شما آمدهام، تا شما را به پرستش خداوند یكتا دعوت كنم. آنها دعوت موسی(علیهالسلام) را پذیرفتند و بسیار خوشحال شدند.
از طرف خداوند به موسی(علیهالسلام) خطاب شد: به همراهی برادرت هارون، به سوی فرعون بروید، زیرا او دست به سركشی و طغیان زده و در یاد من و ابلاغ رسالت الهی كوتاهی نكنید.
سپس به آنها سفارش كرد: تا با فرعون با نرمی و اخلاق نیك سخن گویند، شاید طبع سركشی و طغیان گر او را ملایم و ساخته و با سخن دلپذیر خود، به قلب او راه یابند و سرانجام از خدا بترسد.
موسی و هارون(علیهماالسلام) عرض كردند: ما از قدرت و خشونت فرعون بیمناكیم، كه این رسالت را به او ابلاغ كنیم، شاید وی خشمگین شده و بر ما تندی كند و یا ما را شتاب زده كیفر نماید.
خداوند به آنها فرمود: از چیزهایی كه تصور كردهاید، از ناحیه فرعون به شما برسد، بیم نداشته باشید، زیرا من با شما هستم و میشنوم و شما را از شر او نگاه خواهم داشت، به سوی او بروید و ... .[۳۳]
ابلاغ رسالت حضرت موسی(علیهالسلام)
موسی و هارون(علیهماالسلام) دستور پروردگار خویش را لبیك گفته و نزد فرعون رفتند و رسالت الهی را به وی ابلاغ كردند، از جمله مطالبی كه موسی(علیهالسلام) به فرعون ابلاغ كرد، این بود كه درباره خدا جز حق نگوید و خداوند به او معجزهای عطا كرده كه گواه بر این است،وی فرستاده حقیقی خداست و از فرعون درخواست كرد تا اجازه دهد بنی اسرائیل همراه او به فلسطین بروند.[۳۴]
فرعون از سخن موسی(علیهالسلام) كه تربیت یافته سابق خود بود، در شگفت شد و با منت گذاشتن بر او و به دلیل اینكه در خانه او تربیت شده، بر وی اظهار فضل و برتری نمود و این اقتضا داشت كه موسی(علیهالسلام) به او اظهار وفاداری نموده و كاری كه وی را خشمگین كند انجام ندهد. و پس از آن فرعون، كشته شدن مرد فرعونی را به دست وی، به او یادآور شد و گفت: كسی كه مرتكب گناه قتل شده باشد گناهكار تلقی شده و از رحمت خدای خویش دور است.
موسی(علیهالسلام) پاسخ داد: من قصد نداشتم مرد فرعونی را بكشم، بلكه تنها بر او یك سیلی نواختم و نمیدانستم كه او در اثر این سیلی جان میدهد و ... .[۳۵]
رسالت موسی(علیهالسلام) فرعون را به شگفتی آورد و در ربوبیت الهی با موسی (علیهالسلام) به بحث و مناقشه پرداخت و از او پرسید: خدای جهانیان كیست؟
موسی(علیهالسلام) به فرعون و اطرافیانش گفت: خدای جهانیان، پروردگار آسمانها و زمین است، اگر راز قدرت الهی را در آنها درك كنید.
فرعون متوجه اطرافیان و هواداران خود شد و با تعجب گفت: «الا تستمعون؛ آیا نمیشنوید چه میگوید؟»
موسی(علیهالسلام) سخن خویش را ادامه داد و گفت: خدای شما و خدای پیشینیان شماست، یعنی زمانی كه فرعون هم به وجود نیامده بود.
فرعون پاسخ داد: موسی(علیهالسلام) دیوانه است و درباره مسائل عجیب و غریب حرف میزند و ... .[۳۶]
وقتی موسی و هارون(علیهماالسلام) ملاحظه كردند فرعون سخن آنان را نمیپذیرد، او را تهدید كردند، به این كه خداوند بر كسانی كه دعوت پیامبران را نپذیرند عذاب فرو میفرستد، در این هنگام فرعون از حقیقت خدای آنان جویا شد و گفت: ای موسی (علیه السلام) پروردگار شما كیست؟
موسی(علیهالسلام) گفت: پروردگار ما كسی است كه به هر موجودی، آنچه را لازمه آفرینش او بود داده، سپس راهنماییش كرده است. فرعون خواست مسیر سخن را عوض كند و یا موسی(علیهالسلام) را از هدفی كه به خاطر آن آمده بود منصرف سازد و یا اینكه از برخی از امور غیبی اطلاع یابد، لذا از او پرسید: سرنوشت نسلها و امتهای گذشته چه شد؟
موسی(علیهالسلام) این مطلب را به علم الهی كه تنها خاص اوست تحول كرد و گفت: آگاهی مربوط به آنها نزد پروردگار در كتابی ثبت است (لوح محفوظ)، پرودرگار من هرگز گمراه نمیشود و فراموش نمیكند و... . [۳۷]
فرعون دید این عمل موسی(علیهالسلام) (دعوت به رسالت و استدلال های او) عظمت و شوكت او را تضعیف كرده و از قدرت او میكاهد، به وزیرش «هامان» دستور داد قصر و برجی بسیار بلند، برای من بساز، تا بر بالای آن روم و خبر از خدای موسی(علیهالسلام) بگیرم، من تصور میكنم موسی(علیهالسلام) دروغ میگوید و ... .[۳۸]
چون بحث و مناقشه میان فرعون و موسی(علیهالسلام) درباره رسالت الهی او بالا گرفت، فرعون از موسی(علیهالسلام) دلیلی، شاهد بر صدق گفتارش خواست.
موسی(علیهالسلام) گفت: حتی اگر نشانه آشكاری برای رسالتم برایت بیاورم نمیپذیری؟
فرعون: گفت: اگر راست میگویی آن را بیاور! در این هنگام موسی(علیهالسلام) عصای خود را به زمین انداخت، ناگهان دیدند كه آن عصا به صورت ماری بزرگ آشكار شد، سپس موسی(علیهالسلام) دستش را در جیب خود فرو برد و بیرون آورد، همه حاضران دیدند دست او سفید و درخشنده گردید.
فرعون به اطرفیان گفت: این (موسی علیه السلام) جادوگر آگاه و ماهری است! او میخواهد شما را از سرزمینتان با سحرش بیرون كند، شما چه نظر میدهید؟
اطرافیان گفتند: موسی(علیهالسلام) و برادرش هارون را مهلت بده و مأمورانی را در تمام شهر بسیج كن تا به جستجوی جادوگران بپردازند و هر جادوگر آگاه و زبردستی دیدند نزد تو بیاورند.
فرعون، مأموران را به گوشه و كنار مصر اعزام كرد، تا جادوگران را نزد او آورند. مأموران وی تعداد زیادی از جادوگران را آوردند، ساحران به فرعون گفتند: در صورتی كه در جادوگری بر موسی(علیهالسلام) پیروز شوند، از او پاداش گرانبهایی میخواهند، فرعون نیز پذیرفت و به آنان وعده داد كه آنان در پیشگاه وی از مقامی بس والا برخوردار خواهند شد.
معجزات موسی(علیهالسلام) و ایمان جادوگران
روز موعود دیدار جادوگران با موسی(علیهالسلام) فرا رسید و جماعت انبوهی به صحنه نمایش آمدند، فرعون و اطرافیان در جایگاه مخصوص قرار گرفتند. در این هنگام ساحران با غرور مخصوصی به موسی(علیهالسلام) گفتند: آیا اول تو عصای خود را میافكنی یا ما بساط و وسایل جادویی خویش را بیندازیم. موسی(علیهالسلام) با خونسردی مخصوصی پاسخ داد: شما كار خود را آغاز كنید.
ساحران، طنابها و ریسمانها و عصاهای خود را به میدان افكندند و با چشم بندی مخصوصی، سحر عظیمی را نشان دادند، صحنه ای كه جادوگران بوجود آوردند بسیار وسیع و هولناك بود.[۳۹] و به قدری به پیروزی خود مغرور بودند كه گفتند: به عزت فرعون قطعاً ما پیروزیم. [۴۰]
وسایلی كه ساحران به میدان افكندند، به صورت مارهای بسیار بزرگ و گوناگونی درآمدند و بعضی سوار بر بعضی دیگر میشدند و خلاصه غوغا و محشری بر پا شد، ساحران كه هم تعدادشان بسیار بود و هم در فن چشم بندی و شعبده بازی آگاهی زیادی داشتند، با اعمال خود توانستند، همه تماشاچیان را مجذوب و شیفته خود كرده و در آنها نفوذ كنند و فرعونیان غرق در شادی شده و خیلی خوشحال بودند.
موسی(علیهالسلام) كه تك و تنها همراه برادرش هارون(علیهالسلام) بود، ترس خفیفی در دلش بوجود آمد،[۴۱] كه نكند طاغوتهای گمراه، پیروز شوند، در این هنگام خداوند به موسی(علیهالسلام) وحی كرد: نترس! قطعاً برتری و پیروزی با توست. عصایی كه در دست داری بیانداز، كه تمام آنچه را ساحران ساختهاند میبلعد.
موسی(علیهالسلام) عصای خود را افكند، آن عصا به اژدهای عظیمی تبدیل شد و به جان مارها و اژدهاهای مصنوعی ساحران افتاد و همه را بلعید، حتی یك عدد از آنها را به عنوان نمونه باقی نگذاشت. تماشاچیان آنچنان هولناك و وحشت زده شده بودند كه پا به فرار گذاشتند، جمعیت بسیاری در زیر دست و پای فرار كنندگان ماندند و كشته شدند، فرعون و هواداران او مات و مبهوت شدند و جادوگران دانستند كاری را كه موسی(علیه السلام) انجام داده از نوع سحر نیست.
چون اگر سحر میبود وسایل آنها را نمیبلعید و نابود نمیكرد، بلكه آن قدرت الهی است كه چنین كرده است.
از این رو ساحران به خاك افتاده و خدا را سجده كردند و گفتند: ما به پروردگار جهانیان، پروردگار موسی و هارون (علیهماالسلام) ایمان آوردیم.
فرعون یقین حاصل كرد كه موسی(علیهالسلام) را مغلوب نساخته، بلكه این موسی (علیهالسلام) است كه بر او پیروز گشته و برای اینكه بر شكست خود پوشش نهد، به جادوگران گفت: موسی(علیهالسلام) بزرگ و استاد شما بود و او به شما جادوگری آموخت و به همین دلیل بر شما پیروز شد. بزودی پی خواهید برد كه دست و پاهای شما را بر عكس یكدیگر (پای راست و دست چپ) قطع میكنم و همه شما را به دار میآویزم.
جادوگران ایمان آورده، گفتند: مهم نیست، هر كار از دستت ساخته است بكن، ما به سوی پروردگارمان باز میگردیم! ما امیدواریم پروردگارمان خطاهای ما را ببخشد، كه ما نخستین ایمان آورندگان بودیم.[۴۲]
پایداری و مقاومت موسی(علیهالسلام) و قومش
پس از ماجرای پیروزی موسی (علیهالسلام) بر جادوگران، گروههای زیادی از بنی اسرائیل و دیگران به وی ایمان آوردند و موسی(علیهالسلام) طرفداران زیادی پیدا كرد و از آن پس بین بنی اسرائیل (پیروان موسی علیه السلام) و قبطیان (فرعونیان) همواره درگیری و كشمكش بود.
سران قوم، فرعون را مورد ملامت و سرزنش قرار دادند، كه چرا موسی(علیهالسلام) و پیروان او رها و آزاد گذاشته، تا خدای یگانه را بپرستند و دست از پرستش فرعون و خدایانش بردارند و این كار به نظر آنان، فساد در زمین بود.
فرعون آنان را مطمئن ساخت و با این وعده به آنان گفت: «پسران آنان را میكشیم و زنانشان را برای بردگی زنده نگاه خواهیم داشت و سپس به عملی كردن تهدید پلید خود پرداخت».
طبیعی بود كه بنی اسرائیل از ظلم و ستمی كه بر آنها رفته بود، نزد موسی (علیه السلام) شكایت ببرند و آن حضرت، آنان را بر گرفتاری بوجود آمده و كمك گرفتن از خدا برای تحمل آن به صبر سفارش كرد و گفت: از خدا یاری بجویید و شكیباییی كنید و... .
فرعون با به كار بستن تمام توان خود برای جلوگیری از فعالیت موسی(علیهالسلام) و طرفدارانش، باز موفق نشد و از مقاومت و ایستادگی در برابر موسی(علیهالسلام) ناتوان گردید. لذا با قوم خود نقشه كشتن موسی(علیهالسلام) را كشید، تا از دعوتش و به گمان آنها از فساد او رهایی یابند.
فرعون گفت: مرا واگذارید تا موسی(علیهالسلام) را به قتل برسانم. بیم آن دارم كه آیین شما را تغییر و تبدیل دهد و یا در سرزمین ایجاد فساد نماید. در حالی كه برای عملی كردن نقشه كشتن او به تبادل نظر می پرداختند، مردی مؤمن از آل فرعون كه ایمان خویش را نهان میداشت، به گونهای پسندیده و بی پروا به دفاع از موسی(علیهالسلام) پرداخت و به آنان گفت: شایسته نیست، مردی را كه میگوید پروردگار من خداست بكشید، به ویژه كه او معجزاتی دال بر صدق گفتارش برای شما آورده و... .
اي بـیخبــر بکــوش کـه صاحب خبــر شوی
تــا راهــــرو نباشی کـی راهـبـر شـوی
در مکتب حقایق پیش ادیـب عشـق
هان اي پسر بکـــوش که روزی پدر شوی
دست از مس وجود چو مردان ره بشوی
تا کیمیای عشق بیابی و زر شوی…
بازآی و دل تنگ مرا مونس جان باش
وین سوخته را محرم اسرار نهان باش
زان باده که در میکده عشق فروشند
ما را دو سه ساغر بده و گو رمضان باش
در خرقه چو آتش زدی اي عارف سالک
جهدی کن و سرحلقه رندان جهان باش
دلدار که گفتا به توام دل نگران است
گو می رسم اینک به سلامت نگران باش
خون شد دلم از حسرت ان لعل روان بخش
اي درج محبت به همان مهر و نشان باش
تا بر دلش از غصه غباری ننشیند
اي سیل سرشک از عقب نامه روان باش
حافظ که هوس میکندش جام جهان بین
گو درنظر آصف جمشید مکان باش
“حافظ”
خـرم ان روز کـز ایـــن منـزل ویـران بــروم
آسان جان طلبــم و از پـی جـانان بــــروم
گـر چــه دانم که بــه جایی نبـرد راه غریب
مـن به بوی ســـر ان زلف پریشان بـــروم
دلــم از وحشت زندان سکـندر بگـــرفت
رخت بربندم و تا ملک سلیمان بروم
چون صبا با تن بیمار و دل بـیطاقت
بـــه هـــــواداری ان سرو خرامان بـــروم
در ره او چــــو قلـم گـــر به سرم باید رفت
بـا دل زخـــم کـــش و دیـده گـریان بــروم
نـذر کـردم گـر از این غـــم به درآیــم روزی
تا در میکده شادان و غـزل خــــوان بـــــروم
اگر ان ترک شیرازی به دست آرد دل ما را
به خال هندویش بخشم سمرقند و بخارا را
بده ساقی می باقی که در جنّت نخواهی یافت
کنار آب رکن آباد و گلگشت مصلّا را
فغان کاین لولیان شوخ شیرین کار شهرآشوب
چنان بردند صبر از دل که ترکان خوان یغما را
ز عشق ناتمام ما جمال یار مستغنی ست
به آب و رنگ و خال و خط چه حاجت روی زیبا را
من از ان حسن روزافزون که یوسف داشت دانستم
که عشق از پرده عصمت برون آرد زلیخا را
بدم گفتیّ و خرسندم، عفاک الله نکو گفتی
جواب تلخ میزیبد لب لعل شکرخا را
نصیحت گوش کن جانا که از جان دوستتر دارند
جوانان سعادتمند پند پیر دانا را
حدیث از مطرب و می گو و راز دهر کمتر جو
که کس نگشود و نگشاید به حکمت این معما را
غزل گفتیّ و دُر سفتی بیا و خوش بخوان حافظ
که بر نظم تو افشاند فلک عِقد ثریّا را
شاهدان گر دلبری زین سان کنند
زاهدان را رخنه در ایمان کنند
هر کجا ان شاخ نرگس بشکفد
گلرخانش دیده نرگسدان کنند
اي جوان سروقد گویی ببر
پیش از ان کز قامتت چوگان کنند
عاشقان را بر سرخود حکم نیست
هر چه فرمان تو باشد ان کنند
پیش چشمم کمتر است از قطرهاي
این حکایتها که از طوفان کنند
یار ما چون گیرد آغاز سماع
قدسیان بر عرش دست افشان کنند
مردم چشمم به خون آغشته شد
در کجا این ستم بر انسان کنند
خوش برآ با غصه اي دل کاهل راز
عیش خوش در بوته هجران کنند
سر مکش حافظ ز آه نیم شب
تا چو صبحت آینه رخشان کنند
دوش از مسجد سوی میخانه آمد پیر ما
چیست یاران طریقت بعد از این تدبیر ما
ما مریدان روی سوی قبله چون آریم چون
روی سوی خانه خمار دارد پیر ما
در خرابات طریقت ما به هم منزل شویم
کاین چنین رفتهست در عهد ازل تقدیر ما
عقل اگر داند که دل دربند زلفش چون خوش است
عاقلان دیوانه گردند از پی زنجیر ما
روی خوبت آیتی از لطف بر ما کشف کرد
زان زمان جز لطف و خوبی نیست در تفسیر ما
با دل سنگینت آیا هیچ درگیرد شبی
آه آتشناک و سوز سینه شبگیر ما
تیر آه ما ز گردون بگذرد حافظ خموش
رحم کن بر جان خود پرهیز کن از تیر ما
مرحبا اي پیک مشتاقان بده پیغام دوست
تا کنم جان از سر رغبت فدای نام دوست
واله و شیداست دایم همچو بلبل در قفس
طوطی طبعم ز عشق شکر و بادام دوست
زلف او دام است و خالش دانه ان دام و من
بر امید دانهاي افتادهام در دام دوست
سر ز مستی برنگیرد تا به صبح روز حشر
هر که چون من در ازل یک جرعه خورد از جام دوست
بس نگویم شمهاي از شرح شوق خود از آنک
دردسر باشد نمودن بیش از این ابرام دوست
گر دهد دستم کشم در دیده هم چون توتیا
خاک راهی کان مشرف گردد از اقدام دوست
میل من سوی وصال و قصد او سوی فراق
ترک کام خود گرفتم تا برآید کام دوست
حافظ اندر درد او میسوز و بیدرمان بساز
زان که درمانی ندارد درد بیآرام دوست
مژده اي دل که مسیحا نفسی می آید
که ز انفاس خوشش بوی کسی می آید
از غم هجر مکن ناله و فریاد که من
زدهام فالی و فریادرسی می آید
ز آتش وادی ایمن نه منم خرم و بس
هرکس آنجا به امید قبسی می آید
هیچکس نیست که در کوی تواش کاری نیست
هرکس آنجا به طریق هوسی می آید
کس ندانست که منزلگه معشوق کجاست
این قدر هست که بانگ جرسی می آید
جرعهاي ده که به میخانه ارباب کرم
هر حریفی ز پی ملتمسی می آید
دوست را گر سر پرسیدن بیمار غم است
گو بیا خوش که هنوزش نفسی می آید
خبر بلبل این باغ بپرسید که من
نالهاي میشنوم کز قفسی می آید
یار دارد سر صید دل حافظ، یاران
شاهبازی به شکار مگسی می آید
ساقی به نور باده برافروز جام ما
مطرب بگو که کار جهان شد به کام ما
ما در پیاله عکس رخ یار دیدهایم
ای بیخبر ز لذت شرب مدام ما
هرگز نمیرد آن که دلش زنده شد به عشق
ثبت است بر جریده عالم دوام ما
اي نسیم سحر آرامگه یار کجاست
منزل ان مه عاشق کش عیار کجاست
شب تار است و ره وادی ایمن در پیش
آتش طور کجا موعد دیدار کجاست
هر که آمد به جهان نقش خرابی دارد
در خرابات بگویید که هشیار کجاست
ان کس است اهل بشارت که اشارت داند
نکتهها هست بسی محرم اسرار کجاست
هر سر موی مرا با تو هزاران کار است
ما کجاییم و ملامت گر بیکار کجاست
بازپرسید ز گیسوی شکن در شکنش
کاین دل غمزده سرگشته گرفتار کجاست
عقل دیوانه شد ان سلسله مشکین کو
دل ز ما گوشه گرفت ابروی دلدار کجاست
ساقی و مطرب و می جمله مهیاست ولی
عیش بی یار مهیا نشود یار کجاست
حافظ از باد خزان در چمن دهر مرنج
فکر معقول بفرما گل بی خار کجاست
گفتم غم تو دارم گفتا غمت سرآید
گفتم که ماه من شو گفتا اگر برآید
گفتم ز مهرورزان رسم وفا بیاموز
گفتا ز خوبرویان اینکار کمتر آید
گفتم که بر خیالت راه نظر ببندم
گفتا که شب رو است او از راه دیگر آید
گفتم که بوی زلفت گمراه عالمم کرد
گفتا اگر بدانی هم اوت رهبر آید
گفتم خوشا هوایی کز باد صبح خیزد
گفتا خنک نسیمی کز کوی دلبر آید
گفتم که نوش لعلت ما رابه آرزو کشت
گفتا تو بندگی کن کو بنده پرور آید
گفتم دل رحیمت کی عزم صلح دارد
گفتا مگوی با کس تا وقت ان درآید
گفتم زمان عشرت دیدی که چون سر آمد
گفتا خموش حافظ کاین غصه هم سر آید حافظ
راهیست راه عشـــق کـــه هیچش کـــــناره نیست
ان جـــا جــز ان کـــه جـان بسپارند چـاره نیست
هر گه که دل به عشق دهی خوش دمی بود
در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست…
گل در بر و می در کف و معشوق به کام است
پادشاه جهانم به چنین روز غلام است
گو شمع میارید دراین جمع که امشب
در مجلس ما ماه رخ دوست تمام است
در مذهب ما باده حلال است ولیکن
بی روی تو اي سرو گل اندام حرام است
گوشم همه ی بر قول نی و نغمه چنگ است
چشمم همه ی بر لعل لب و گردش جام است
مژده اي دل که مسیحا نفسی می آید
که ز انفاس خوشش بوی کسی می آید
از غم هجر مکن ناله و فریاد که من
زدهام فالی و فریادرسی می آید
ز آتش وادی ایمن نه منم خرم و بس
هرکس آنجا به امید قبسی می آید
هیچکس نیست که در کوی تواش کاری نیست
هرکس آنجا به طریق هوسی می آید
کس ندانست که منزلگه معشوق کجاست
این قدر هست که بانگ جرسی می آید
جرعهاي ده که به میخانه ارباب کرم
هر حریفی ز پی ملتمسی می آید
دوست را گر سر پرسیدن بیمار غم است
گو بیا خوش که هنوزش نفسی می آید
خبر بلبل این باغ بپرسید که من
نالهاي می شنوم کز قفسی می آید
یار دارد سر صید دل حافظ، یاران
شاهبازی به شکار مگسی می آید
ترسم که اشک در غم ما پرده در شود
وین راز سر به مهر به عالم سمر شود
گویند سنگ لعل شود در مقام صبر
آری شود ولیک به خون جگر شود
خواهم شدن به میکده گریان و دادخواه
کز دست غم خلاص من ان جا مگر شود
از هر کرانه تیر دعا کردهام روان
باشد کز ان میانه یکی کارگر شود
اي جان حدیث ما بر دلدار بازگو
لیکن چنان مگو که صبا را خبر شود
از کیمیای مهر تو زر گشت روی من
آری به یمن لطف شما خاک زر شود
در تنگنای حیرتم از نخوت حریف
یا رب مباد ان که گدا معتبر شود
بس نکته غیر حسن بباید که تا کسی
مقبول طبع مردم صاحب نظر شود
این سرکشی که کنگره کاخ وصل راست
سرها بر آستانه او خاک در شود
حافظ چو نافه سر زلفش به دست توست
دم درکش ار نه باد صبا را خبر شود
مرحبا اي پیک مشتاقان بده پیغام دوست
تا کنم جان از سر رغبت فدای نام دوست
واله و شیداست دایم همچو بلبل در قفس
طوطی طبعم ز عشق شکر و بادام دوست
زلف او دام است و خالش دانه ان دام و من
بر امید دانهاي افتادهام در دام دوست
سر ز مستی برنگیرد تا به صبح روز حشر
هر که چون من در ازل یک جرعه خورد از جام دوست
بس نگویم شمهاي از شرح شوق خود از آنک
دردسر باشد نمودن بیش از این ابرام دوست
گر دهد دستم کشم در دیده هم چون توتیا
خاک راهی کان مشرف گردد از اقدام دوست
میل من سوی وصال و قصد او سوی فراق
ترک کام خود گرفتم تا برآید کام دوست
حافظ اندر درد او میسوز و بیدرمان بساز
زان که درمانی ندارد درد بیآرام دوست
دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند
واندر ان ظلمت شب آب حیاتم دادند
بیخود از شعشعه پرتو ذاتم کردند
باده از جام تجلی صفاتم دادند
چه مبارک سحری بودو چه فرخنده شبی
ان شب قدر که این تازه براتم دادند
بعد از این روی من و آینه وصف جمال
که در ان جا خبر از جلوه ذاتم دادند
من اگر کامروا گشتم و خوشدل چه عجب
مستحق بودم و اینها به زکاتم دادند
هاتف ان روز به من مژده این دولت داد
که بدان جور و جفا صبر و ثباتم دادند
این همه ی شهد و شکر کز سخنم میریزد
اجر صبریست کز ان شاخ نباتم دادند
همت حافظ و انفاس سحرخیزان بود
که ز بند غم ایام نجاتم دادند
دوش از مسجد سوی میخانه آمد پیر ما
چیست یاران طریقت بعد از این تدبیر ما
ما مریدان روی سوی قبله چون آریم چون
روی سوی خانه خمار دارد پیر ما
در خرابات طریقت ما به هم منزل شویم
کاین چنین رفتهست در عهد ازل تقدیر ما
عقل اگر داند که دل دربند زلفش چون خوش است
عاقلان دیوانه گردند از پی زنجیر ما
روی خوبت آیتی از لطف بر ما کشف کرد
زان زمان جز لطف و خوبی نیست در تفسیر ما
با دل سنگینت آیا هیچ درگیرد شبی
آه آتشناک و سوز سینه شبگیر ما
تیر آه ما ز گردون بگذرد حافظ خموش
رحم کن بر جان خود پرهیز کن از تیر ما
دوش در حلقه ما قصه گیسوی تو بود
تا دل شب سخن از سلسله موی تو بود
دل که از ناوک مژگان تو در خون میگشت
باز مشتاق کمانخانه ابروی تو بود
هم عفاالله صبا کز تو پیامی میداد
ور نه در کس نرسیدیم که از کوی تو بود
عالم از شور و شر عشق خبر هیچ نداشت
فتنه انگیز جهان غمزه جادوی تو بود
من سرگشته هم از اهل سلامت بودم
دام راهم شکن طره هندوی تو بود
بگشا بند قبا تا بگشاید دل من
که گشادی که مرا بود ز پهلوی تو بود
به وفای تو که بر تربت حافظ بگذر
کز جهان میشد ودر آرزوی روی تو بود
دوش دیدم که ملایک در میخانه زدند
گل آدم بسرشتند و به پیمانه زدند
ساکنان حرم ستر و عفاف ملکوت
با من راه نشین باده مستانه زدند
آسمان بار امانت نتوانست کشید
قرعه کار به نام من دیوانه زدند
جنگ هفتاد و دو ملت همه ی را پوزش بنه
چون ندیدند حقیقت ره افسانه زدند
شکر ایزد که میان من و او صلح افتاد
صوفیان رقص کنان ساغر شکرانه زدند
آتش ان نیست که از شعله او خندد شمع
آتش ان است که در خرمن پروانه زدند
کس چو حافظ نگشاد از رخ اندیشه نقاب
تا سر زلف سخن رابه قلم شانه زدند
ناگهان پرده برانداختهاي یعنی چه
مست از خانه برون تاختهاي یعنی چه
زلف در دست صبا گوش به فرمان حریف
اینچنین با همه ی درساختهاي یعنی چه
شاه خوبانی و منظور گدایان شدهاي
قدر این مرتبه نشناختهاي یعنی چه
نه سر زلف خود اول تو به دستم دادی
بازم از پای درانداختهاي یعنی چه
حافظا در دل تنگت چو فرود آمد یار
خانه از غیر نپرداختهاي یعنی چه
گر پیر مغان مرشد من شد چه تفاوت
در هیچ سری نیست که سری ز خدا نیست
عاشق چه کند گر نکشد بار ملامت
با هیچ دلاور سپر تیر قضا نیست
در صومعه زاهد ودر خلوت صوفی
جز گوشه ابروی تو محراب دعا نیست
اي چنگ فروبرده به خون دل حافظ
فکرت مگر از غیرت قرآن و خدا نیست
اگر ان ترک شیرازی به دست آرد دل ما را
به خال هندویش بخشم سمرقند و بخارا را
بده ساقی می باقی که در جنّت نخواهی یافت
کنار آب رکن آباد و گلگشت مصلّا را
فغان کاین لولیان شوخ شیرین کار شهرآشوب
چنان بردند صبر از دل که ترکان خوان یغما را
ز عشق ناتمام ما جمال یار مستغنی ست
به آب و رنگ و خال و خط چه حاجت روی زیبا را
من از ان حسن روزافزون که یوسف داشت دانستم
که عشق از پرده عصمت برون آرد زلیخا را
بدم گفتیّ و خرسندم، عفاک الله نکو گفتی
جواب تلخ میزیبد لب لعل شکرخا را
نصیحت گوش کن جانا که از جان دوستتر دارند
جوانان سعادتمند پند پیر دانا را
حدیث از مطرب و می گو و راز دهر کمتر جو
که کس نگشود و نگشاید به حکمت این معما را
غزل گفتیّ و دُر سفتی بیا و خوش بخوان حافظ
که بر نظم تو افشاند فلک عِقد ثریّا را
مرا عهدیست با جانان که تا جان در بدن دارم
هواداران کویش را چو جان خویشتن دارم
من ملک بودم و فردوس برین جایم بود
آدم آورد دراین دیر خراب آبادم
ما ز یاران چشم یاری داشتیم
خود نادرست بود انچه می پنداشتیم
اي پادشه خوبان داد از غم تنهایی
دل بی تو به جان آمد وقت است که بازآیی
آدمی در عالم خاکی نمی آید به دست
عالمی دیگر بباید ساخت وز نو آدمی
بشنو این نکته که خودرا ز غم آزاده کنی
خون خوری گر طلب روزی ننهاده کنی
اي بیخبر بکوش که صاحب خبر شوی
تا راهرو نباشی کی راهبر شوی
هر گه که دل به عشق دهی خوش دمی بود
در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست
غلام همت آنم که زیر چرخ کبود
ز هر چه رنگ تعلق پذیرد آزادست
عیب رندان مکن اي زاهد پاکیزه سرشت
که گناه دگران بر تو نخواهند نوشت
من اگر نیکم و گر بد تو برو خودرا باش
هر شخصی ان دروَد عاقبت کار که کشت